با ما همراه باشید با قصه عشق یک مرد جوان! حتما لذت می برید !

من سرم توی کار خودم بود ...

بعد یه روز یه نفر رو دیدم و عاشقش شدم.

اون این شکلی بود !

ما اوقات خوبی با هم داشتیم ،یه روز من یه کادو مثل این بهش دادم !

وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم!


ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم.

و این وضع من توی اداره بود.

وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند.

و من اینجوری بهشون جواب می دادم.


اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه!

و من اینجوری بودم.

بعدش اینجوری شدم.

احساس من اینجوری بود!

بعد اینجوری شدم!

بله .. آخرش به این حال و روز افتادم!

بسوزه پدر عاشقی که این شده وضعم
نظرات شما عزیزان:
|